سبحانك يا تو...

 

در مي كوبم ، مي كوبم ، تا آخر باز كني...

تا باز ببينمت و بگويم: سلام!

و جوابم از لبان بسته ات به نرمي جاري شود...

بگويم هر چه مي خواهم...خجالت نكشم؛

بگويم آنچه را كه هيچ كس باور ندارد...هيچ كس...

همان كوچكترين معجزه ات را...

 

گفتي بخوان ، بخوان به نام من ...همان كسي كه تو را مجنون نيافريد...

خواندمت: سبحانك يا تو

 

گفتي عجيب اين گفته ات بوي صميميت مي دهد...

به پشت پنجره رفتم و گفتم:

خوش به حال شمعداني هاي توي باغچه كه زير نم نم باران خيس مي شوند، شسته مي شوند، به تو مي رسند...

 

نفس كشيدم و گفتم :لااله الاتو...

نگاهم كردي و گفتي بخواه،بخواه براي من...

بگو تا برايت بياورم...

نيازي به حسودي به شمعداني ها نيست...

بگو...

 

خودت مي دانستي اما گفتم...

گفتم چه مي خواهم...

فرياد زدم : اشهد ان به نام تو...

بخشيدي هماني كه مي خواستم را...

 

گفتي: نرو... تا سحر بمان، مهمان من باش...

ماندم و گفتي: صدايم بزن، با همان لحني كه مرا خواندي...

آهنگ صدايت را دوست دارم...

لبخند زدم و گفتم: سبحانك يا تو...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 14 تير 1394برچسب:سبحانك يا تو، خدا،دهقان اسدي، پرورش افكار،, | 1:36 | نویسنده : اسدي |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.